ملا نصرالدین
 
جمعه 27 بهمن 1391برچسب:, :: 21:27 ::  نويسنده : پرهام برازجان




داستان گم شدن ملا


روزی ملا خرش را گم کرده بود ملا راه می رفت و شکر می کرد. دوستش پرسید حالا خرت را گم کرده ای دیگر چرا خدا را شکر می کنی؟

ملا گفت به خاطر اینکه خودم بر روی آن ننشسته بودم و الا خودم هم با آن گم شده بودم!؟

1- داستان خویشاوندی الاغ

روزی ملا الاغش را که خیاتی کرده بود می زد

شخصی که از آنجا عبور میکر اعتراض کرد وگفت : ای مرد چرا این

حیوان زبان بسته را می زنی ؟

ملا گفت : بخشید نمی دانستم که از خویشاوندان شماست اگر می

دانستم به او اسائه ادب نمی کردم ؟

2-داستان دم خروس

روزی شخصی خروس ملا را دزدید و در کیسه اش را گذاشت ؛

ملا که دزد را دیده بود او راتعقیب نمود و به او گفت:خروسم را بده؟دزد

گفت من خروس تو را ندیده ام ؛

ملا اتفاقی دم خروس را دید که از کیسه بیرون زده بود به همین جهت

به دزد گفت درست است که تو راست می گویی ولی این دم خروس

کهاز کیسه بیرون آمده چیز دیگری می گوید .

3-داستان خروس شدن ملا

یک روز ملا به گرمابه رفته بود تعدادی جوان که در انجا بودند تصمیم

گرفتند که سربه سر او بگذارند به همین جیت هر کدام تخم مرغی با

اورده بودند و رو به ملا کردند و گفتند : ما هر کدام قد قد می کنیم و یک

تخم می ذاریم اگر کسی نتوانست باید مخارج حمام دیگران رابپردازد

ملا نا گهان شرو ع کرد به قوقولی قوقو ، جوانان با تعجب از او پرسیدند

ملا این چه صدای است بنا بود مرغ شوی

ملا گفت : این همه مرغ یک خروس هم لازم دارند

4- داستان الاغ دم بریده

یک روز ملا الاغش را به بازار برد تا بفروشد اما سر الاغ داخل لجن رفت

و دمش کثیف شد ملا با خودش گفت :این الاغ را با ان دم کثیف

نخواهند خرید به همین جهت دم او را برید .

اتفاقا در بازار برای الاغ مشتری پیدا شد اما تا دید الاغ دم ندارد پشیمان

شد .

ام ملا بلافاصله کفت ناراحت نشوید دم الاغ در خورجین است.

5- داستان مرکز زمین

یک روز شخصی که می خواست سربه سر ملا بگذارد او را مخاطب قرار

داد و از او پرسید : جناب ملا مرکز زمین کجاست ؟

ملا گفت درست همین جا که ایستاده ای ؟

اتفاقا از نظر علمی چون زمین کروی است جئاب او درست بوده است .

6- داستان پرواز در اسمان ها

مردی که خیال می کرد دانشمند است ودر علم نجوم تبحری دارد یک

روز رو به ملا کرد و گفت :

خجالت نمی کشی خود را مسخره ی مردم نموده ای و همه تو را

دست می اندازند در صورتی که من دانشمند هستم و هر شب در افاق

و انفس سیر میکنم .

ملا گفت:ایا در این سفر ها چیزی به صورتت نخورده است ؟

دانشمن گفت :اتفاقا چرا؟

ملا با تمسخر کفت :درست است همان چیز نرم دم الاغ من بوده

است.

7-داستان درخت گردو

روزی ملا زیر درخت گردو خوابیده بود که ناگهان گردوی به شدت به

سرش اصابت کرد و سرش باد کرد بعد از ان شروع کرد به شکر کردن

مردی از انجا می کذشت و وقتی که ماجرا را شنید گفت :این که شکر

کردن ندارد ؟

ملا گفت: احمق جان مگر نمی دانی اگر به جای درخت گردو زیر درخت

خربزه خوابیده بودم نمی دانم عاقبتم چه بود ؟

8- داستان قیمت حاکم

روزی ملا به حمام رفته بود اتفاقا ان روز حاکم نیز برای استحمام امده

بود حاکم برای اینکه به ملا شوخی کرده باشد رو به او کرد و گفت :ملا

قیمت من چه قدر است ؟

ملا گفت: بیست تومان .

حاکم ناراحت شد و گفت: مردک نادان این تنها قیمت لنگی حمام من

است .

ملا گفت : منظورم همین بود والا تو که ارزشی نداری .

9-داستان قبر دراز

روزی ملا از گورستان عبور میکرد قبر درازی رادید از شخصی پرسید

اینجا چه کسی دفن شده است؟

شخص پاسخ داد: این قبر علمدار امیر لشکر است/

ملا باتعجب گفت: مگر او را با علمش دفن کرده اند /؟

10- داستان خانه عزاداران

روزی ملا در خانه ای رفت و از صاحب خانه قدری نان خواست .

دخترکی در خانه بود و گفت : نان نداریم /.

ملا گفت : لیوانی آب بده //

دخترک گفت : نداریم /.

ملا پرسید مادرت کجاست: دخترک گفت رفته عزاداری .

ملا گفت: خانه ی شما با این حال و روزی که دارد باید همه قوم و

خویشان به تعزیب به اینجا بیایند نه این که شما جایی به عزاداری

بروید ./

داستان بچه ملا

روی ملا خواست بچه اش را ساکت کند به همین جهت او را بغل کرد و برایش لالایی گفت و ادا در می آورد, که ناگهان بچه روی او ادرار کرد!
ملا هم ناراحت شد و بچه را خیس کرد.
زنش گفت: ملا این چه کاری بود که کردی؟
ملا گفت: باید برود و خدا را شکر کند اگر بچه من نبود و غریبه بود او را داخل حوض می انداختم!

داستان ملا در جنگ


روزی ملا به جنگ رفته بود و با خود سپر بزرگی برده بود. ولی ناگهان یکی از دشمنان سنگی بر سر او زد و سرش را شکست.

ملا سپر بزرگش را نشان داد و گفت: ای نادان سپر به این بزرگی را نمی بینی و سنگ بر سر من می زنی؟

داستان نردبان فروشی ملا


روزی ملا در باغی بر روی نردبانی رفته بود و داشت میوه می خورد صاحب باغ او را دید و با عصبانیت پرسید: ای مرد بالای نردبان چکار می کنی؟ملا گفت نردبان می فروشم!

باغبان گفت : در باغ من نردبان می فروشی؟
ملا گفت: نردبان مال خودم هست هر جا که دلم بخواهد آنرا می فروشم.

داستان لباس نو


روزی ملا ملا به مجلس میهمانی رفته بود اما لباسش مناسب نبود به همین جهت هیچکس به او احترام نگذاشت و به تعارف نکرد!

ملا ه خانه رفت و لباسهای نواش را پوشید و به میهمانی برگشت اینبار همه او را احترام گذاشتند و با عزت و احترام او را بالای مجلس نشاندند!ملا هنگام صرف غذا در حالیکه به لباسهای نواش تعرف می کرد گفت: بفرمایید این غذاها مال شماست اگر شما نبودید اینها مرا داخل آدم حساب نمی کردند.

داستان ملا و گوسفند


روزی ملا از بازار یک گوسفند خرید در راه دزدی طناب گوسفند را از گردن آن باز کرد و گوسفند را به دوستش داد و طناب را به گردن خود بست و چهار دست و پا به دنبال ملا را افتاد.

ملا به خانه رسید ناگهان دید که گوسفندش تبدیل به جوانی شده است
دزد رو به ملا کرد و گفت من مادرم را اذیت کرده بودم او هم مرا نفرین کرد من گوسفند شدم ولی چون صاحبم مرد خوبی بود دوباره به حالت اول بازگشتم.
ملا دلش به حال او سوخت و گفت: اشکالی ندارد برو ولی یادت باشد که دیگر مادرت را اذیت نکنی!
روز بعد که ملا برای خرید به بازار فته بود گوسفندش را آنجا دید. گوش او را گرفت و گفت ای پسر احمق چرا مادرت را ناراحت کردی تا دوباره نفرینت کند و گوسفند شوی!؟

داستان خانه ملا


روزی جنازه ای را می بردند پسر ملا از پدرش پرسید : پدرجان این جنازه را کجا می برند؟!

ملا گفت او را به جایی می برند که نه اب هست نه نان هست نه پوشیدنی هست و نه چیز دیگری
پسر ملا گفت : فهمیدم او را به خانه ما می برند!

داستان داماد شدن ملا


روزی از ملا پرسیدند : شما چند سالگی داماد شدید؟

ملا گفت به خدا یادم نیست چونکه آن زمان هنوز به سن عقل نرسیده بودم!

داستان دوست ملا

روزی ملا با دوستش خورش بادمجان می خورد ملا از او پرسید خورش بادمجان چه جور غذایی است؟

دوست ملا گفت : غذای خیلی خوبی است و راجع به منافع ان سخن گفت.
بعد از اینکه غذایشان را خوردند و سیر شدند بادمجان دلشان را زد به همین جهت ملا شروع کرد به بدگویی از بادمجان و از دوستش پرسید: خورش بادمجان چگونه غذایی است!؟
دوست ملا گفت: من دوست توام نه دوست بادمجان به همین جهت هر آنچه را که تو دوست داری برایت می گویم!

داستان ماه بهتر است


روزی شخصی از ملا پرسید: ماه بهتر است یا خورشید!؟

ملا گفت ای نادان این چه سوالی است که از من می پرسی؟ خوب معلوم است, خورشید روزها بیرون می آید که هوا روشن است و نیازی به وجودش نیست!
ولی ماه شبهای تاریک را ورشن می کند, به همین جهت نفعش خیلی بیشتر از ضررش است



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







˙·٠•●♥ مطالب جالب و خواندنی ♥●•٠·˙
درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش آمدید
آخرین مطالب
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان عـکس و آدرس parham0919.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان


<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 46
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 46
بازدید ماه : 46
بازدید کل : 12326
تعداد مطالب : 115
تعداد نظرات : 100
تعداد آنلاین : 1